رخت تمکین مرا عشق به یک بار بسوخت


آتشم در جگر خسته شد و زار بسوخت

بنشستم که: نویسم سخن عشق و ز دل


شعله ای در قلم افتاد، که طومار بسوخت

دل یاران، تو نگفتی که بسوزد بر یار؟


ما خود آن یار ندیدیم که بر یار بسوخت

چاره جز سوختن و ساختنم نیست کنون


کاندکی کرد مرا چاره و بسیار بسوخت

گر ببینی تو طبیب دل مجروح مرا


گو: گذر کن تو بدین گوشه که بیمار بسوخت

گفتم: از باغ رخش تازه گلی باز کنم


نور رویش جگرم را بتر از خار بسوخت

سخن سوختن عشقت اگر باور نیست


ز اوحدی پرس، که بیچاره درین کار بسوخت